بهلول به آشپز گفت: اين مرد از غذاي تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولي از بوي آن استفاده كرده است. بهلول چند سكه نقره از جيبش در آورد و به زمين انداخت و گفت: اي آشپز اين صداها چيست؟ آشپز با تمسخر گفت: فكر كردي من كر هستم؟ معلوم است صداي سكه . بهلول گفت: خيلي خوب، پس مزدت را گرفتي. آشپز با تعجب گفت: اين چه جور پول دادن است؟ آورده اند روزی بین یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت : نتیجه اخلاقی: مهارت ها ، علوم ، توانایی ها و تجارب، فقط زمانی مثمرثمر است که ما در جایگاه واقعی و درست خود باشیم . پس همیشه از خود بپرسیم الان ما در کجا قرار داریم؟ ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ، ﺑﺎ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻬﻨﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ . آورده اند روزی پادشاهی دستور داد سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاورند.
نظرات شما عزیزان:
مرد فقيری چشمش به مغازه خوراكپزي افتاد. تكه ناني را بالاي بخاري كه از سر ديگ بلند ميشد، گرفت و خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار ديگ من استفاده كردهاي، بايد پولش را بدهي. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده بود. در آن هنگام بهلول را ديد و او را به قضاوت دعوت كرد.
بهلول گفت: مطابق عدالت است. كسي كه بخار غذا را بفروشد در عوض بايد صداي پول دريافت كند.
بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است، آیا می تونم بپرسم ؟
شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده است ؟
بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟
شتر مادر : خوب پسرم . ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم .
بچه شتر : چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است ؟
شتر مادر : پسرم . قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن، داشتن این نوع دست و پا ضروری است .
بچه شتر : چرا مژه های بلند و ضخیم داریم ؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد .
شتر مادر : پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم هایمان را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند .
بچه شتر : فهمیدم . پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم . پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشم هایمان در برابر باد و شن های بیابان است !
بچه شتر : فقط یک سوال دیگر دارم ! شتر مادر : بپرس عزیزم .
بچه شتر : پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم ؟
مجلس عروسی !
مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .
ملا وقتی میخواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت، با اعلانی بدین مضمون:
از این درب عروس و داماد وارد میشوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.
ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.
در آنجا هم دو درب وجود داشت با اعلانی دیگر :
از این درب دعوت شدگانی وارد میشوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.
ملا طبعا از درب دومی وارد شد.
ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!
جهنم !
ناگهان ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻣﺮﺩ ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭﮎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺫﻏﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻪ ﺫﻏﺎﻝﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﺩ ﺫﻏﺎﻝ ﺑﺎ ﺑﺪﻥ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺍﻭ، ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺫﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ جلو ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ.
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ انداخت و ﮔﻔﺖ:
ﺟﻨﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ؟!!!
ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺯﺭﻧﮓ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ!!
ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺫﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺫﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯾﻨﻬﺎﺋﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺕﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻡ!!
ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭﺭﻓت ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ؟
ﺫﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵپیش خود ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ، اﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻗﺘﻠﺶ راﺻﺎﺩﺭ کند، ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﮔﻔﺖ: ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺗﺎ، ﺣﻘﯿﻘﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺮﻓﺘﻢ
میگویند یک نفراز روحانی مسجدشان پرسید :
حاج آقا من زمان جنگ به یک عراقی تو زیرزمین خونه ام پناه دادم، بنظرتون گناه کردم ؟
روحانی : نه، خیلی هم کار خوبی کردی. ثواب هم داشته است .
سوال کننده : آخه روزی هزار تومان هم ازش گرفتم .
روحانی : اشکالی نداره، خدا ارحمن الراحمین است .
سوال کننده : بنظرتون آیا لازمه بهش بگم جنگ تموم شده است؟
حکمت های کله پاچه !
سلطان رو به درباریان کرد و گفت، آیا میدانید در این کله پاچه، چه اندرزهایی نهفته است؟
سپس لقمه نانی برداشت و یک راست " مغز " کله را تناول نمود، سپس گفت :
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان کرد و ابراز داشت :
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و چنین گفت :
برای اینکه ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
در این میان وزیر اعظم برخاست و خطاب به سلطان عرض کرد :
پادشاها! قربانت گردم حکمت ها، بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میفرمایید؟
پادشاه، در حالی که دست خود را بر سبیل های چرب خویش میکشید، با ابروان اشاره ای به " پاچه " انداخت و گفت :
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند
روزی ملانصرالدین در تشییع جنازه یکی از ثروتمندان معروف شهر شرکت کرده و زار زار گریه میکرد. یکی پیش آمد و به او دلداری داد و گفت: "با عرض تسلیت ، این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب داد: هیچ نسبتی نداشت! علت گریه من هم همین است.اندر حکایت بعضی از قرعه کشی ها !
آورده اند روزی ملانصرالدین از كدخداى ده، ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت ۱۵درهم خرید و قرار شد کدخدا، الاغ را فردا به او تحویل دهد.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملا ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!
ملانصرالدین ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.
كدخدا ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﻲﺷﻪ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ.
ملا ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ، ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ .
كدخدا ﮔﻔﺖ: ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟
ملا ﮔﻔﺖ: ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.
كدخدا ﮔﻔﺖ: مگر میشه برای ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ملا ﮔﻔﺖ: ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣیشه. ﺣالا ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍ ﻣﺮﺩﻩ.
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد، كدخدا ملانصرالدین رو ﺩﻳﺪ ﻭ از او ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ملا ﮔﻔﺖ:
به ﻗﺮﻋﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت 2 درهم، در قرعه كشی شركت كرده و به قید قرعه، صاحب یك الاغ شوید.
به پانصد نفر بلیت ۲درهمی فروختم و جمعاً، ۹۹۸ درهم سود کردم.
كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟
ملا ﮔﻔﺖ: چرا، ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ برنده شده ﺑﻮﺩ. من هم ۲ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ . ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش او آمد و پرسید: ملا کجا میروی؟ ملا گفت: به بازار می روم تا درازگوشی بخرم. مرد گفت: بگو انشاءالله. ملا گفت چه لازم که این سخن را بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم ، سپس روانه بازار شد . چون به بازار رسید از قضا پولش را دزدیدند. موقعی که به سمت خانه بر می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله ، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر برمیگردم انشاءالله! غذای رایگان میل بفرمایید !
یکی از رستوران های بین راهی در تابلو سر در ورودی خود با خط درشت نوشته بود :
شما در این مکان غذا میل بفرمایید ما پول آن را از نوه شما خواهیم گرفت !!!
راننده ای با دیدن این تابلو ، فوراً اتومبیلش را پارک کرد و وارد رستوران شده ، غذای مفصلی نوش جان کرد .
بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت و بیرون رفت . ناگهان دید گارسون درشت اندامی با صورت حسابی بلند بالا جلویش ایستاده است . ببخشید کجا با این عجله ؟
راننده با تعجب گفت : شما خودتان نوشته اید که پول غذا را از نوه من میگیرید.
این صورت حساب دیگر چیست !؟
گارسون با لبخندی پر معنا جواب داد :
بله قربان ، ما پول غذای شما را از نوه تان در آینده خواهیم گرفت ، ولی این صورت حساب ، مال مرحوم پدربزرگ تان است !نمی دانم چرا وقتی پای من به استکان چای میخورد و می ریزد، بابام داد میزنه و میگه، مگه کوری ؟
ولی وقتی پای بابام میخورد به همون استکان چای و میریزه ، میگه کدوم بی عقلی اینو گذاشته اینجا؟
یک ﺍﺻﻔﻬﺎنی، دقت کنید فقط یه اصفهانی، ﻗﺼﺎﺏ ﻣﻴآﺭﻩ که ﻳﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ را ﺑﺮﺍﺵ ﺳﺮ ﺑﺒﺮﻩ،
ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑِﺶ ﻛﻨﻰ ﺑﺮﺍ ﮐِﺒﺎﺏ ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﻭ ﺩﻳﺰﻯ،
ﻛﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ ﺷﻢ ﺗِﻤﻴﺰ ﻛﻦ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ، ﺭﻭﺩﻩ ﻭ مﻌﺪﺷﻢ ﺑﺬﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺮای ﺳﯿﺮﺍﺑﯽ ،
ﭘﻮﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺧﻮﺩﺕ ﻧﺒِﺮﻳﺎ ! ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ،
ﭘﺸﻜﻼﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﺑﺎﻏﭽﻪ، ﺁﺷﻐﺎﻻﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﮔﺮﺑﻪ، ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﺎﺷﻢ میخام ﺳﻮﭖ درست کنم .
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻩ، ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﻣﻰ اﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺻﺪﺍﻣﻢ ﺿﺒﻂ ﮐﻦ ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ !حرف دل یک جوان خجالتی، در مورد ازدواج و پیدا کردن همسر :
یکی ژیلا، یکی مژگان پسندد
یکی مینا، یکی سوزان پسندد .
من از بس، سر به زیر و سر به راهم
پسندم، هر که را مامان پسندد .در قرون وسطی ، کشیش ها بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت پول بسیار، قسمتی از بهشت را برای خود می خریدند.
فرد زیرکی که از این نادانی مردم رنج میبرد ، هر کاری کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد ، تا اینکه فکری به سرش زد.
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: ببخشید ، قیمت جهنم چقدره؟ کشیش تعجب کرد و گفت، جهنم؟! مرد دانا گفت، بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت، سه سکه. مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت، لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت، سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت و از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد، آهای مردم ، من تمام جهنم رو خریدم ، این هم سند آن ، دیگر لازم نیست بهشت را بخرید ، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم .طرف زبونش تو عابربانک گیر میکنه،
میبرنش بیمارستان،
ازش میپرسن، زبونت تو عابر بانک چیکار میکرد؟
میگه آخه بعد از اینکه، کارتمو وارد کردم، گفت زبان خود را وارد کنید.دیروز رفتم مجلس ختم بابای یکی از بچه ها،
پس از پایان مراسم، میخواستم به مادر دوستم بگم، غم آخرتون باشه.
هول شدم گفتم : بار آخرتون باشه!
اونم گفت، باشه چشم !ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭘﺎﺷﯿﺪﻥ ﺑﺬﺭ ﺑﻮﺩ، ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮑﺒﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺑﮑﺎﺭ، ﺑﮑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ !
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ با صورت آفتاب سوخته و چشمانى خسته، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﻡ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﻣﯿﮑﺎﺭﻡبنائی از بالای ساختمان بلندی به پایین پرت شد و به سر رهگذری که در همان لحظه عبور میکرد فرود آمد . بنا صدمه ای ندید ، اما رهگذر بلافاصله کشته شد . ورثه مقتول بنا را به محضر قاضی کشاندند و خواستار قصاص شدند.
قاضی به بنا گفت پولی بپردازد تا این مسئله حل شود .
ورثه مقتول راضی نشدند و قصاص واقعی یعنی کشتن بنا را تقاضا نمودند.
قاضی چون اصرار آنها را دید گفت: مانعی ندارد بنا را قصاص کنند ، اما قصاص باید به همان شکلی باشد که قتل واقع شده است ، یعنی باید یکی از وراث بالای ساختمان رفته و خود را روی سر بنا که از پایین عبور خواهد کرد پرت نماید.
روزی هارون الرشید با جمعی از درباریان به شکار رفته بود . بهلول نیز همراه آنها بود. ناگهان آهویی در شکار گاه ظاهر شد. خلیفه تیری به سوی آهو افکند اما تیرش به خطا رفت و آهو گریخت. بهلول فریاد زد ، احسنت ! خلیفه بر آشفت و به بهلول گفت: مرا مسخره می کنی؟ بهلول گفت: با آهو بودم نه با شما
روزی زن و شوهری در باره مشکل ازدواج دو پسرشان گفتگو میکردند . پسر کوچکتر ، در گوشه ای نشسته و با دقت به صحبت های آنها گوش می داد . بعد از مدتی رو به آنان کرد و گفت : اینکه راه حل ساده ای دارد . پدر و مادرش با خوشحالی پرسیدند ، چه راه حلی ؟ پسر گفت خوب ، یکی از ما دو نفر را امسال زن بدهید و سال دیگر ، برادرم را
روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد تا بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه تو می ریزند، از این جهت دیدم که تو از همه محتاج تر و فقیرتر هستی، لذا وجه را به خودت بازگرداندم
برچسبها: لطیفه بهلول ملانصرالدین رایگان شوخ طبعی
گردآوری و تنظیم از : حسن